معلق

یک. از چند صد نفری که برای دیدن " ساکن طبقۀ وسط" آمده بودند، به جز تک و توک که بر حسب احتمال فرض میکنیم، همه­ اشان تصوری در حدّ فیلم­های سرگرم کننده یا لوده­ ای مثل اخراجی­ها و معراجی­ها و این مزخرفات ده نمکی داشتند...شاید چند نفری هم فکر می­کردند شهاب حسینی مثل عطاران دوربین را دستش گرفته و خیلی ساده و کم خرج و فان­ گونه ( که البته خلاقیتهای خاص عطاران قابل چشم ­پوشی نیست) رد­کارپتی تحویلمان می­دهد و برای اینکه ببینند هنرمند محبوبشان در مقام فیلمسازی چه کرده راهی شده بودند.. سینما قشر خوشحالی که عصر جمعه با پفک و چیپس و دوست دختر و دوست پسر صندلی­هایش را پر میکند هم کم ندیده و نخواهد دید...پس حداقل یک سوم صندلی­ها متعلق به این دوستان مهربانمان بود که در کنار ما نشسته بودند و حسابی ما را بهره­ مند می­ساختند.

درست در لحظه­ ای که سالن سینما قاه قاه می­خندید، من حسی داشتم که بیانش چندان آسان نیست....مثل بیرون آمدن چیزی از درونم و تصویر شدن بر پردۀ سینما...حسی که اگر به آن بها می­دادم میتوانست سکوت چند روزه­ ای را مهمان مغز پرهیاهویم کند.

همیشه دیدن فیلم­هایی که پشت هر سکانسش چیزی ست که تو را می­کاود و درونت را بیرون می­ریزد...کمی دغدغه­ های مشترک...کمی فرصت برای ریزبینی سادیسم وار شخصی­ ام و کمی ارضاء روح سرگردانم برایم لذت­بخش بوده و هست اما این بار به قدری از آدمهای نفهمِ بیشعور که هنوز نتوانستند زمام زبان و رفتارهایشان را تنها برای دو ساعت در دست بگیرند ناامید شدم که قصد کردم تا جایی که می­توانم مقاومت کنم و به سینما نروم!

دو. فیلم را دوست داشتم...انگار یک نفر تو را از روی زمین پستی که جا خوش کردی و خیال میکنی غم­هایت عمیقند و شادی­هایت قشنگ بلند کرد و به جایی پرتاب کرد که کمی بودنت را قلقلک می­دهد.

 

 

اتفاقی شنیدم! نا به هنگام!

یادت

مثل پارچه ای در باد

 مثل پروازی نا به هنگام

مثل هر آنچه با آسمان پیوند خورده

پیوندی که هوس رفتن دارد

من

مثل درختی که ریشه در پست ترین نقطه ی خاک دارد

تنها یادت را

در آغوش خوابهای بدون صدایم

حسرت می برم.

آسمانی شدنِ یک درخت

که ریشه در خاک دارد وُ

سر در افلاک

تنگنای متناقضیست بین یادت و من.

یادت خداست

تنها، غمگین، ناممکن و نادیدنی... نادیدنی!

نمیدانم کجای زمین؛

کجای جهان ایستاده ای

تنها میدانم

زمینی نیستی.

 

مرداد93

وسعت ترس دارد!

دنیا دارد هی بزرگ میشود...من دارم هی دور میشوم از دنیای کوچک دوست داشتنی ام...دره های سکوت جای خودش را به دره های پر هیاهو میدهد...انگار که کسانی بالای دره ایستاده اند و برای من طناب می اندازند تا بیرون بیایم از همه ی خودم...من در این راه چیزهایی میبینم که هرگز فکر نمیکردم...دنیا خیلی بزرگ تر از آن است که تصور میکردم...گیجم و مبهوت.

شبیه جنگجویی که نمیداند برای چه میجنگد تنها میجنگم....با شمشیرهای بزرگ آهنین... تنها میجنگم و هر ازگاهی خسته از کارزار گوشه ای مینشینم و گردوغبار مسیر را میتکانم....به یاد روزهای خوب تنهایی...روزهای خوب دانشگاه....روزهای خوب کتاب خواندن و کافه رفتن و فهمیدن....روزهای خوبِ...

امروز که از شاگرد خصوصی ام رتبه ی کنکورش را پرسیدم یک آن دلم خواست دنیایم همان دنیای دختر19 ساله ای بود که صبح را پای کتابها و تست هایش شب میکرد، در تنهایی و سکوت و امیدی که این روزها ندارد....دنیای کوچکِ مهربان! و دوباره با قبولی در دانشگاه تمام آن 4 سال را بی دغدغه نفس میکشید.

دنیای این روزهایم دنیای بدی نیست اما خیلی بزرگ است...خیلی. و من گاهی فکر میکنم با این وسعت، گم میشوم...دور میشوم از همه ی آنچه دوست میداشتم...از همه ی خودم....

دلم برای خودم تنگ شده. کتابخانه ی من ماههاست که دستی برای گشوده شدن نداشته...

من سالهایی از زندگانی ام را خوب زیسته ام. کاش مزه ی شیرین آن سالها به راحتیِ این روزها گس نمیشد.

رفته ام اما نرفته ام!

چیزی را جا گذاشته ام...چیزهایی را. تکه هایی کوچک و تیز. توی رودخانه رفته بودم. بچه ها آب بازی را دوست دارند. پاهای برهنه همیشه تاوان نابی خود را میدهند. تماس زلالی آب با سطح صافِ پوستم تجربۀ دلنشینی بود. دلنشین و ناپایدار. بُرش دردناک تکه شیشه را حس کردم. چیزهایی را جا گذاشته ام. تیز و دردناکند. آب آنها را روی سنگهای زمخت و پرتصویر ذهنم می غلطاند. صدای برخورد تکه شیشه ها با سنگها به چندشناکی کشیدن ناخن روی تختۀ سیاه کلاس است. سرم سوت میکشد وقتی تکه تکه هایم جمع می شوند و اُپرای کثیفی را توی مغزم اجرا میکنند. تکه هایی در من، تکه هایی از من،تکه هایی کوچک و تیز. در راه مانده اند. رفته ام اما نرفته ام. خون تازه با آب زلال می آمیزد. دردم می آید. آب دیگر زلال نیست. گذشته ام اما نگذشته ام. خون و آب در جریان خروش وار رودخانه همسو می شوند. می روم اما نمی روم. پاهای رفتنم درد میگیرد. مینشینم روی یکی از همان تکه سنگها.تصویری قدیمی در من حلول میکند.جریان دارد. همه چیز جریان دارد.تکه شیشه های کوچک توی پوستم گیر کرده اند.آرام و بی صدا خودم را می اندازم روی سطح آب. تکه ها تا با جریان کم فشار خونم به قلبم برساند من با جریان پرفشار آب رفته ام. دور شده ام اما نشده ام.

؟

همینطور که لیوان بزرگ آب انار را دستم گرفتم و به داخل آن نگاه میکنم با نی آب انار را بالا میکشم و تا می آید به دهانم برسد دیگر بالا نمیکشم و آن مقدار آب انار دوباره گم می شود در آن لیوان بزرگ. هی این کار را تکرار میکنم و بدجوری محو کارم شدم. یکهو میزند زیر خنده....برمیگردم نگاهش میکنم. میگوید کودک درونت فعااله ها! خوب برای خودت بازی میکنی.

لبخند بی رمقی تحویلش می دهم و میگویم ببین! این مثل منه! هی می آید و تلاش می کند که برسد ولی نمی رسد...ببین! و بعد دوباره با دقت خاصی اجرا میکنم. جدی می شود...میگوید به چی؟ میگویم به هدف!

برایش جالب نیست. اما برای من خیلی جالب است که مصداق عملی آن هم به این سادگی برای وضعیتم پیدا کردم.

باید زود برویم.. سرخوش از کشفم باقی آب انار را یک سر بالا میکشم و بلند می شوم که برویم. میگوید آخرش رسید! فکر میکنم آخرش واقعا میرسیم یا مجبوریم برسیم یا همینطور دست نخورده جا خوش میکنیم در لیوان هستی؟

Take it easy

این متن باید اینطور شروع شود که دارم انتقام میگیرم یا باید انتقام گرفت؟ مرز باید تا شدن چقدر است؟ اصلا اول می شود یا اول باید ها شکل میگیرند؟ من دارم انتقام میگیرم....نمیدانم از چه کسی؟ از چه دردی؟ برای چه؟ اما وقتی من دارم انتقام میگیرم باید انتقام گرفت. این بهترین توجیه این روزهایم هست. آدمها از دردهایشان است  که انتقام میگیرند...شاید هم از ضعفشان است که از کسی انتقام میگیرند که درد نیاورده که درد نیست که زخم نیست کسی که اصلا معنی اینها را نمی فهمد...کسی که زخم را با همان معنای اولیه زخم می شناسد، خراشی که نیاز به چسب زخم دارد و هیچ وقت هم نفهمیده چسب های زخم گاهی معکوس عمل میکنند...همان جایی که باید انتقام گرفت.

این انتقام بدجوری در ذهنم بالا و پایین می شود...اصلا درست نمیدانم از چه زمانی فکر کردم که رفتار بی خاصیت این روزهایم انتقامیست از روزهایی که دوست داشتم ادامه دار شود و نشد...شاید یک ماهی باشد که هی میخواهم فکر کنم که آیا انتقام شبیه دومینوست که هرکس از کسی میگیرد که نباید؟ یا اینکه با انتقام تنها خودت را ذره ذره آب میکنی؟ سیر اشتباهی که آدمها انتخاب کردند تا دردهایشان را تسکین دهند با ضربه زدن به دیگری.

حالم دارد به هم میخورد! از همه شاکی ام که چرا رفتار این روزهایم را اینقدر بی رحمانه تفسیر میکنید بعد خودم مینشینم از خودم یک چیزهایی در می آورم که لابد دارم انتقام میگیرم! ابهام این رفتارها راه را برای چسباندن بدترین خصلت ها به من باز کرده. خیالی نیست. دیروز قلبم تیر میکشید امروز از تیرهای ممتد سرم از خواب بیدار شدم فردا لابد مرض دیگری. گاهی دلم میخواهد سرم را از بدنم جدا کنم و محتویاتش را خیلی کامل و با دقت به سطل آشغالی بدهم و بعد هم در خلائی که دوست دارم شنا کنم.

از قبل ترها می دانستم که بعضی ها برای این دنیا ساخته نشده اند...اما هیچ وقت فکر نمیکردم که من.

پ.ن:

"نگران نباشِ" مهسا محب علی خوب بود در این هاگیرواگیرهای زندگی. بعد از مدتها کتاب خواندم!

باید هی حرف برادرجانم را تکرار کنم: تیک ایت ایزی.

به نام او

شنیده بودم در آن زمانها که مردم هشتشان گرو نهشان بوده آنقدر خوب بوده و خوب میپوشیده و خوب زندگی میکرده که بعد از سومین سفرِ حج واجبش وقتی هنوز 40 ساله نشده بود شب عیدی از حمام بیرون نیامده. بی دلیل. بی دلیل از بین ما رفته. از بین مایی که واقعا نمیدانم میشناسدمان یا نه. عکسی قدیمی از او دیده بودم با چادر مشکی و رو گرفته. امروز خانه ی عمه بودیم.تنها یک عکس جز همان عکس چادری از او باقی مانده که من ندیده بودم. عمه آورد که ببینیم. ایستاده بود. بدون چادر و روسری. جوان و خوشتیپ و با کلاس. آنقدر خوش لباس که شک میکردی این عکس مربوط به سالها پیش است. سالهایی که پدرت نبوده یا اگر بوده بسیار کوچک. نگاهش کردم. عجیب نگاهش کردم. شبیه عمه بود. عمه ای که همه میگویند شبیهش هستم. بعضی از اجزای صورتش را در خودم میدیدم. عمیق نگاهش کردم. در همان لحظه ای که فکرش را نمیکردم اشک در چشمهایم جمع شد. مامان زود فهمید. سرم را زیر انداختم و گفتم نمیدانم چرا گریه ام گرفت. مامان هم هیچ وقت او را ندیده. لبخند زد و گفت خون، آدمها را به سوی هم میکشد. مادربزرگی که هیچ وقت ندیدمت! کاش میدانستی که من، که دخترِ پسرت آنقدر دلتنگت هست که حتی بدون دیدنت برایت بیقراری کند.

دعایم میکنی؟

پ.ن: سال نو مبارک.

گاگولیسم!

میدونی فلسفه ی خلقت چیه؟

نه اشتباه نکن! نه رنجه...نه تعالی...نه کمال و نه هیچ کدوم از این دری وری ها..

فلسفه ی خلقت اینه که تو یاد بگیری خودت رو گول بزنی و ادامه بدی.

همین.

+دیالوگهای نانوشته ی فیلمی که خواهم ساخت!

تا شقایق هست..

آن وقتهایی که نفسم میگیرد زندگی کوله اش را می اندازد و در تاریکی شب دور می شود..

دارم تلاش میکنم آنقدری بشوم که روزی در کوله اش جا بگیرم.

در سپیده دم یک شب سخت..

باید که چشمهایم را ببندم

و در تاریکیِ زیر پلکم

به دنبال حقیقتی بگردم که نیست.

به دنبال رویاهای گم شده، سقط شده و مرده

و آسمانهای آبی تجربه

و رودخانه های رونده

که همچون آهوان زیبا در دشتهای سرسبز

به انتهایی نورانی دویدن میگیرند..

باید در شبِ پشتِ پرچین پلکهایم

اثیری ترین تصویر را پیدا کنم

بسان بوی خوش گل سرخ

و نفس هایم را، پروانه پروانه

به سمت ابهام دل انگیزِ سردرگمی در هوا بچرخانم..

اما تنها به یک چیز میرسم

وقتی که چشمهایم از دیدن فرو میمانند

و بیشه زار ذهنم تنها میماند

همچون جاده ای متروکه

در خوفناکی سکوت.

آنگاه کسی در من فریاد می زند

که زمان بی اندازه بی رحم است

و نیرویی من را باز میدارد

تا به روشنایی روز برگردم..

تردیدِ توانستن سایۀ بلندش را

به دریچه های امیدبخش می اندازد

و من چون حشره ای بزرگ

سرکوبِ گامهای استیصال

تنها و آرام به خواب می روم..

 

سمانه قانع فرد- آذر 92